کد مطلب:124372 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:115

سخن او در ساباط، و مواضع یاران او درباره ی صلح
[32]-113- ابوالفرج می گوید:

حسن علیه السلام از راه حمام عمر به راه افتاد، تا به دیر كعب رسید، و از آن جا حركت كرد تا بامدادان، نزدیك پل ساباط رسید و آن جا توقف كرد و چون صبح شد، ندا داد تا مردم گرد آیند. مردم جمع شدند. او منبر رفت و در ستایش خداوند فرمود:سپاس خدا را تا هر زمان كه ثناگویی، او را بستاید. گواهم كه هیچ معبودی جز او نیست؛ تا هر زمان كه گواهی، گواهی دهد. گواهم كه محمد، رسول خداست، كه او را به حق، فرستاد و بر وحی خود أمین شمرد.

اما بعد، سوگند به خدا! اینك به حمد و فضل خدا، امیدم آن است كه خیرخواه ترین خلق خدا، برای بندگانش باشم، و كینه ی هیچ مسلمانی را در دل نگرفته، و خواهان بدی و بلا



[ صفحه 118]



برای او نباشم. آنچه را در [وحدت و] جماعت، ناگوار می شمارید، برای شما، از آنچه در جدایی [و اختلاف] می پسندید، بهتر است. من بهتر از شما، مراقب شما هستم. از فرمانم سرمتابید و رأیم را برنگردانید. خدا من و شما را بیامرزد و به آنچه محبت و خشنودی او در آن است،هدایت فرماید! مردم به یك دیگر نگریستند و گفتند:حسن چه می گوید؟ سوگند به خدا! گمان ما این است كه می خواهد با معاویه صلح كند و كار را به او واگذارد. سپس گفتند:سوگند به خدا! او كافر است! آن گاه به خیمه ی حسن علیه السلام یورش بردند و آن را غارت كردند؛ تا آن جا كه جانماز را از زیر پایش كشیدند. و عبدالرحمن بن عبدالله بن جعال أزدی پیش تاخت و ردای حسن علیه السلام را از دوشش كشید [و برد]، و حسن علیه السلام شمشیر به كمر، بی ردا نشست. سپس حسن علیه السلام اسب خود را خواست و سوار شد. عده ای از یاران و شیعیان او دور حضرتش را گرفتند و دشمنان را راندند.

حسن علیه السلام فرمود:قبیله ی ربیعه و همدان را فراخوانید. آنان را فراخواندند. آنان نیز همراه عده ای دیگر، دور حسن علیه السلام را گرفته، منافقان را دور كردند. هنگامی كه حسن علیه السلام خواست از تاریكی های ساباط بگذرد، جراح بن سنان از قبیله ی بنی نصیر بنی أسد - كه در دستش كلنگی بود - ناگهان سر رسید و لگام استر حضرت را گرفت و گفت:الله اكبر، ای حسن! آیا همچون پدر خود، مشرك شده ای؟ او كلنگ را بر ران حسن علیه السلام چنان زد كه رانش تا استخوان شكافت. حسن علیه السلام شمشیری بر او نواخت و گردنش را گرفت و هر دو بر زمین افتادند. عبدالله بن خطل پیش تاخت و كلنگ را از دست ابن سنان گرفت، و او را با آن چرخاند. ظبیان بن عماره، خود را بر او افكند و بینی اش را برید. سپس دیگران هجوم آوردند و سر و صورتش را شكافتند و او را كشتند. حسن علیه السلام را روی تختی نهاده، به مدائن بردند. سعد بن مسعود ثقفی، كارگزار حسن علیه السلام در مدائن بود. علی علیه السلام او را به فرمانداری مدائن گمارده بود و حسن بن علی علیه السلام او را ابقا كرد. حسن علیه السلام را برای معالجه، به منزل او بردند.

راوی می گوید:سپس معاویه آمد و در روستای «حبوبیه» مسكن، اردو زد. عبیدالله بن عباس نیز آمد و در برابر او، اردو زد. [و چون صبح شد، معاویه سپاه خود را به سوی او



[ صفحه 119]



گسیل داشت. عبیدالله بن عباس با سپاه خود، در برابر آنان ایستاد. و حمله برد و آنان را به لشكرگاهشان برگرداند] چون شب فرارسید، معاویه پیكی را نزد عبیدالله فرستاد كه:حسن علیه السلام پیام صلح برای من فرستاده و كار را به من سپرده است. تو اگر هم اكنون از من پیروی كنی، رهبری، و گرنه [به ناچار] پیروی خواهی كرد و مطیع خواهی شد. اگر اكنون نزد من بیایی، 1000000 درهم به تو می بخشم. نصف آن را اینك، و نصف دیگر را پس از ورود به كوفه می پردازم.

عبیدالله همان شب، پنهانی گریخت و به سپاه معاویه پیوست. معاویه به وعده ی خود عمل كرد. هنگام نماز صبح، مردم منتظر آمدن عبیدالله بودند تا نماز جماعت را پشت سر او بخوانند، ولی او نیامد. هر چه گشتند، او را نیافتند. مردم نماز جماعت را به امامت قیس بن سعد خواندند.... سپس معاویه پیكی را نزد حسن علیه السلام فرستاد تا صلح را بپذیرد و امام علیه السلام پاسخ داد.... [1] .


[1] مقاتل الطالبيين:63.